75 episodes

دریچه‌ای گشودام تا ببینی جهان پر آشوب مرا، رقص حنجره‌ام با غبارهای ذهن مرا، ترک برداشتن بغض‌های مرا، ریختن اشکهای مرا، رویای مرا و مرا ©

نقاشی خیال با شع‪ر‬ Gholamreza Aminian

    • Music

دریچه‌ای گشودام تا ببینی جهان پر آشوب مرا، رقص حنجره‌ام با غبارهای ذهن مرا، ترک برداشتن بغض‌های مرا، ریختن اشکهای مرا، رویای مرا و مرا ©

    کافه

    کافه

    دلم یک سفر می‌خواهد

    یک سفر دور

    خیلی دور

    آنقدر دور که هیچ صدای آشنایی به گوشم نرسد

    که چه کنم؟

    که کمی قدم بزنم

    کجا؟

    در کوچه‌ها، در پس کوچه‌ها، در بازار، در میان حجله‌ها

    تا کی؟

    تا وقتی که خسته شود پایم

    که می‌شود وقت کافه‌نشینی و ساعت سکوت و فراغم

    بعد بنشینم در گوشه‌ای و گذر عمر ببینم

    که چه شود؟

    نمیدانم!

    یعنی مطمن نیستم میدانم

    آخرین هم نیستم

    کسی چه میداند

    شاید برای خلوت کردن

    شاید برای فراموش کردن

    شاید برای مرور کردن

    شاید برای فرار کردن

    و شاید هم برای پیدا کردن

    قدر مسلم آن است که همه چیز به ‘خود’ بر میگردد

    ‌اینکه از کجا آمده‌‌ام، در کجا ایستاده ام، کجاست منزل آخرم

    پایان قصه هم که از ابتدا معلوم است

    باز به جایی نخواهد رسید قطار افکارم

    چرا؟

    چون مدام گره خواهد افتاد در کارم

    خاطره‌ پشت خاطره خواهد درید رشته افکارم

    یک انسان است و خاطراتش

    خاطراتی که یک آن از او جدایی ندارد

    اصلا چه می‌ماند از آدمی بدون خاطراتش؟

    جز یک نعشش؟

    پس خوشا آنان که همت کردند در ساختش

    هوشیار بودند در لحظه به لحظه خلقش

    مثل آن باغبان که تنها گل‌ خوش‌بو می‌کارد در باغش

    چه می‌آید از آن باغ؟

    جز ‌‌رایحه‌ای که هوش می‌برد از هر که می‌گذرد از کنارش؟

    • 2 min
    برای که

    برای که

    به من بگو چرا؟

    جان من، به من بگو چرا؟!

    نترس این تنها یک شوخی بود

    دنبال چرایی نیستم

    راستش را بخواهی دیر زمانی‌ست که دیگر دنبال چرایی نمی‌روم

    چرایی اصلا چه اهمیتی دارد

    اما دلم می‌خواهد بدانم برای «که»؟

    برای «که» این زنگ‌ها به صدا در می‌آیند

    البته که این هم یک شوخی بود

    دلم می‌خواهد بدانم خنده‌هایت را برای «که» نگه داشته‌ای؟

    روزها به «که» می‌اندیشی؟

    شبها برای «که» دلتنگ می‌شوی؟

    در تنهایی‌هایت برای «که» بغض میکنی؟

    سفره دلت را برای «که» باز می‌کنی‌؟

    در رویاهایت با «که» پرواز میکنی‌؟

    در آغوش «که» آرام می‌گیری؟

    برای «که» حاضری منتظر بمانی؟

    برای «که» حاضری بمیری؟

    و که که که!

    این یک سوال حیاتی

    سوال از «که» گرچه بسیار ساده‌ است، اما جدیست

    در جواب چرایی می‌شود توضیح داد توجیح کرد

    اما سوال از «که» امر بودن یا نبودن است

    یا هست یا نیست

    اصلا صفر و یکی‌ست

    یا وجود دارد یا ندارد

    پس بگذار دوباره سوال خود را بپرسم

    برای تو آن «که» کیست؟

    اصلا هست؟

    نکند که «که» ‌ای در کار نباشد؟

    تلخ‌تر ازاین نمی‌شود که برایت «که»ای وجود نداشته باشد

    اما شیرین‌تر از این هم نمی‌شود که آن «که» خودت باشی

    آری، خودت!

    تو به تنهایی برای خودت کافی هستی

    خودت که کم کسی نیستی

    مگر نه اینکه آینه تمام‌نمای جهان هستی خودت هستی؟

    پس چرا آن «که» خودت نباشی

    خود خود تو

    این وجود بی‌مثال تو

    این عشق بی‎پایان تو

    این ایمان بی‌بدیل تو

    تو یعنی عشق به خودت

    یعنی عاشق و معشوق هر دو صنمت

    یعنی رخ لیلی و مجنون به یک اندازه افتاده در قدحت

    پس چرا بیکار نشسته‌ای

    برخیز!

    دفی بردار، سازی کوک کن، آوازی در کن

    بساط رقص و پایکوبی‌ شاهانه‌ات را برپا کن

    زین پس هم تنها خدمت خلق کن

    هر وقت هم از تو درباره او پرسیدند

    تنها بگو هو! هو! هو!

    هو! هو! هو!

    • 4 min
    تنگ آب

    تنگ آب

    خواب بودم

    چون جسم مرده‌ای چند صباحی‌ بر دار بودم

    گمان می‌بردم چون جسم متحرکی دارم بیدار بودم

    نمیدانستم اما تنها در مسیر باد ایستاده بودم

    من اسیر پنجه‌های باد بودم

    و مثل یک ماهی گرفتار تنگ بودم

    چقدر هم تشنه بودم

    دایم در ‌فکر جرعه‌ای آب، با آنکه در آب بودم

    عطش من‌ اما از آب نبود، از روشنایی بود

    از نبود شمعی در دست یا نبود همنشینی یکدست

    از آرزوی از این خاک برخاستن

    از آرزوی دیدن او قبل باز خواستن

    از آرزوی شکستن شیشه تنگ‌ آب‌ها

    از آرزوی ریخته‌شدن در آب دریاها

    از آرزوی وصل شدن به بی‌نهایت‌ها

    از آرزوی قدم گذاشتن در سرزمین آرزو‌ها

    از آرزوی تبدیل شدن به ترانه‌ها

    از آرزوی بیدار شدن روزی از این خواب‌ها

    • 2 min
    گمگشته

    گمگشته

    گمگشته

    ایستاده‌ام در میان عکس‌های تو

    کو پس تو، کو آن رخ همیشه خندان تو

    چگونه من آخر سر کنم با این درد هجران تو

    چگونه می‌شود فراموش کرد آن شوری که حلقه می‌زد در چشمان تو

    تا دیروز تو آینه‌ای بودی در مقابل من، امروز اما این آینه شده کلبه احزان تو

    حیف نیست؟ که فاصله بیافتد میان من و تو؟

    چراغ زندگی خاموش‌ می‌شود بدون تو

    دل هوایی می‌شود از ندیدن تو

    این می‌شود که به هر ریسمانی از خاطراتت چنگی میزند

    مثل کسی که گمگشته‌ای دارد و به هرجایی سر می‌زند

    ببین! یک برگ‌ با نسیم ملایمی تکان میخورد

    یک درخت اما وزش بادی می‌خواهد که کمی تاب بخورد

    اما هیچکدام در برابر یک توفند تاب مقاومت ندارد

    فکر تو هم با من این چنین می‌کند

    این دل تاب خیال کردن دگر ندارد

    کدام بوته‌ای آخر زیر تخته سنگی شکوفه‌ای  به بار می‌آورد؟

    صبر ایوب می‌خواهد، کاسه انتظاری به بزرگی چشمانت طلب می‌کند

    مساله این است که از دست هیچ کس هم کاری بر‌نمی‌آید

    به هر حال هر درسی فصل امتحانی دارد

    مثل هر آدمی که بالاخره روزی غم و قصه‌ای دارد

    لحظه دیدار که می‌رسد این جان پر ‌می‌کشد‌

    و با هر لبخد تو پرجان‌‌تر می‌شود

    کاش میدانستی که دوست داشتنت در هفت بحر و آسمان هم جا نمیگیرد

    • 3 min
    قاف

    قاف

    گفت این بوی تن است یا که خون

    گفتم این بوی زایش است به دیده خون

    قبضه جان از لحظه لخته شدن یک دریا خون

    با جیغ و داد و شیحه‌‌‌هایی چون فرود تیشه فرهاد بر بیستون

    تو از این قصه بخوان شرح مفصل حدیث عشق را

    گفتن راز به او که افتاد در دل شمس را

    آفتاب آمد، جمع کن بساط این کرم‌های شب‌تاب را

    از روی لوح سینه‌ام‌، بخوان‌ خطوط نوشته شده با جوهر درد را

    ‌این همه آیت و باز پرسش از منبع نور؟!

    این ماه، این هم نور، قسم به آن لبی که بوسید ترنم خاک را

    خواب تا کی؟ برخیز تا ببینی صحنه‌های شگفت‌انگیز بالای کوه‌‌ قاف را

    تا دم هست، غنیمت هست، پس کاری بکن چیزی بگو

    فراموش نکن آفتاب لب بوم را

    به خاطر آر لذت پرواز را

    • 1 min
    زری

    زری

    دست‌هایت را میبینم

    طرح و نقشه‌ات را هم میدانم

    اما باز من بی‌تابم

    مثل یک بید من لرزانم



    سایه‌ات را می‌شناسم

    طلوعت را بارها و بارها دیده‌ام

    در غروبت، من جای تو ستاره روی هم چیده‌ام

    من اینگونه ظلمت را برچیده‌ام



    با آنکه زندگی را از تو میدانم

    داستان بودت را دایم در سر پرورانده‌ام ‌ ‌

    اما این‌بار از تو می‌خواهم که بگویی من چه کنم

    با راز مرگ‌هایی که از دردش جگر لای دندان می‌فشارم



    هر صورتی به شکل یک فرشته

    هر ناله‌‌ جان دستور کشتن دیوی با ضربت دشنه

    مثل تمام قصه‌های دیو و پری

    پایان این قصه‌ هم شیرین مثل خود زری

    • 2 min

Top Podcasts In Music

☆ UNRELEASED SONGS ☆
Alexander Gomez
New Song
Arun Vaishnav
The Plug Radio with Eddie and Nick
Apple Music
Uzun Hikâye
Açık Radyo 95.0
Kafa Radyo Podcast
Kafa Radyo
迷人瑾-车载劲爆DJ电音舞曲
DJ迷人瑾

You Might Also Like