Radio Shahrzad | Shekar Radio Shahrzad
-
- Arts
رمان: شکار
نویسنده: امین انصاری
راویان: امین انصاری و مهنوش راد
نشر گردون – ۲۰۱۲
ساکنان ساختمان شماره هشت (هفتِ سابق)، خیابان خارکِ تهران در سال ۱۳۸۹ شمسی
- طبقه اول: سرهنگ (مختاری) | مریم و محسن
- طبقه دوم: سهراب | ترانه، نادر و خشایار
- طبقه سوم: مادام | ندا و امیر
پ. ن. داستان «شکار» غیرخطی و مقطع است؛ از این جهت اطلاعات فوق برای درک بهتر این سریال داستانی در اختیار شما قرار می گیرد.
-
داستان صوتی | شکار | قسمت هشتم
خیلی بدتر از هوای غروب میآمد تنها چیزهایی بودند که نظرم را به خودشان جلب کردند. همهجا تاریک بود، درست مثل فضای ذهنم. یاد قسمتی از شعری افتادم که میگفت، «سیاهی در سیاهی هیچ نیست»، راست میگفت؛ نبود!... از آن وقتها بود که دلت میخواست همانطور در خلاء بمانی، یا اصلاً هیچ خطی از خیالی مشخص به ذهنت نرسد... قدم برداری و همانطور که راهت را بیهدف به هر سویی میکشی، فکرِ هرجاییات به هر سوراخی سرک بکشد...
-
داستان صوتی شکار | قسمت هفتم
برای شب سه جور غذای مختلف تدارک دیده بود؛ فسنجان، ماهی و قرمهسبزی. جدای از آن، سالاد فصل و سالاد کلم، سه جور ترشی مختلف، ماستِ لبو و ماست موسیر، دوغ و نوشابه و البته سبزی تازه هم جزو برنامهاش بود. مقدمات بیشترش را از دو سه روز قبلش فراهم کرده بود؛ پختنیها میپختند و او هم همانطور که مثل همیشه مشغول خیالبافی بود میوهها را میشست.
-
داستان صوتی شکار | قسمت ششم
برای شب سه جور غذای مختلف تدارک دیده بود؛ فسنجان، ماهی و قرمهسبزی. جدای از آن، سالاد فصل و سالاد کلم، سه جور ترشی مختلف، ماستِ لبو و ماست موسیر، دوغ و نوشابه و البته سبزی تازه هم جزو برنامهاش بود. مقدمات بیشترش را از دو سه روز قبلش فراهم کرده بود؛ پختنیها میپختند و او هم همانطور که مثل همیشه مشغول خیالبافی بود میوهها را میشست.
-
داستان صوتی شکار | قسمت پنجم
چشم که باز کردم، خودم را روی کاناپهای که دید خوبی به قاب عکس خانم مرحوم سرهنگ داشت، پیدا کردم. دور و برم همهمه بود. با آنکه به هوش آمده بودم مادام هنوز به صورتم آب میپاشید؛ احساس کردم تمام پیراهنم خیس است، اما او دست برنمیداشت. بوی اسپند هم بالا گرفته بود. سرم را که خواستم بچرخانم، درد غریبی از فرق سر تا نوک پایم را رفت و آمد. کمکم متوجه شدم که هر چه هست، از مشت آقای راننده است. زیرچشمی میتوانستم ببینمش که خیلی دمق، دستبند به دست، کنار مامور آگاهی گوشهای نشسته است و با انگشتر عقیقش ورمیرود. خواهر امیر هنوز گوشهای ایستاده بود و گریه میکرد. خودش هم تا کمر خم شده بود روی صورتم که مطمئن شود حالم خوب است و مدام عذرخواهی میکرد. حتی نمیتوانستم درست نفس بکشم، با هر دم و بازدم درد بود که امانم را میبرید. مریم، چادر به سر، دورتر ایستاده بود. باز نگاهم به راننده افتاد. حالا با کف دست مرتب به پیشانیاش میزد.
-
داستان صوتی شکار | قسمت چهارم
در ذهن محسن برای بار هزار و یکم می گذرد که یک روز دیگرِ مریم را به باد داده است؛ مریمی که دلش میخواست تا ابد با او بنشیند , حرف بزند. یک بار دیگر باعث شده بود او تن به کارهای سختی بدهد که اگر ده سال پیش سرش را بی وقت برنمی گرداند مجبور به انجامشان نبود. همیشه از خودش می پرسید چرا در سوی دیگر خیابان چیزی توجهش را جلب نکرد؟؛ چرا بچه ای از گوشه ی چشمهاش ندوید که ناخودآگاه رنگ لباس او لااقل نگاهش را به سمت خود بکشاند؟ چرا هوس نکرد همینطور بی هوا به آسمان نگاهی بیندازد؛ یا دختران دبیرستانی کلاسور به دست را دید بزند؛ چرا پریدن یکباره ی گنجشکها از درختی به درخت دیگر برایش جالب نبود؟ چرا حتی همان کاری که باید می کرد را نکرد، و سرش را بی جهت به سمتی که نباید برگرداند؟! «خبری دارم که مطمئنم حسابی ناراحتت می کند…» مکالمه ی مریم با مادرش تمام شده بود و احتمالاً خبر را هم از او شنیده بود. خیلی سخت توجهش را از خاطرات به سمت حرف های او کشاند. دیگر چه چیزی می توانست او را ناراحت کند؟
-
داستان صوتی شکار | قسمت سوم
در قسمت دوم «شکار» به واحدهای سرهنگ، مریم، محسن، ترانه و نادر سر زدیم و با آنها تا حدی آشنا شدیم. در قسمت سوم با مادام که ساکن یکی از واحدهای طبقه ی سوم است آشنا می شویم و از شخصیت هایی که تا به حال شناخته ایم بیشتر می شنویم.
رمان: «شکار»
نویسنده: امین انصاریراویان: امین انصاری و مهنوش رادنشر گردون – ۲۰۱۲
ساکنان ساختمان شماره هشت (هفتِ سابق)، خیابان خارکِ تهران در سال ۱۳۸۹ شمسی- طبقه اول: سرهنگ (مختاری) | مریم و محسن- طبقه دوم: سهراب | ترانه، نادر و خشایار- طبقه سوم: مادام | ندا و امیر
پ. ن. داستان «شکار» غیرخطی و مقطع است؛ از این جهت اطلاعات فوق برای درک بهتر این سریال داستانی در اختیار شما قرار می گیرد.