در آینهی او مجلهی داستانی بیدار
-
- Society & Culture
عقربهها، ساعت سه را نشان میدادند. آسمان به اوج تاریکی رسیده بود. مرد
در حالی کلافه بود و طول اتاق را قدم میزد با عصبانیت رو به او کرد و گفت:
تمومش کن.
او اعتنایی نکرد وگفت: بازم میگم، نباید بهش بگی.
مرد گفت: من تصمیم خودمو گرفتم. صبح همه چیو براش تعریف میکنم.
او گفت: مگه دوسش نداری؟!
مرد گفت: عاشقشم. تازه قدرشو میدونم.
او گفت: خوب،
عقربهها، ساعت سه را نشان میدادند. آسمان به اوج تاریکی رسیده بود. مرد
در حالی کلافه بود و طول اتاق را قدم میزد با عصبانیت رو به او کرد و گفت:
تمومش کن.
او اعتنایی نکرد وگفت: بازم میگم، نباید بهش بگی.
مرد گفت: من تصمیم خودمو گرفتم. صبح همه چیو براش تعریف میکنم.
او گفت: مگه دوسش نداری؟!
مرد گفت: عاشقشم. تازه قدرشو میدونم.
او گفت: خوب،
2 min