در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم: چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم. بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد. و گفت: دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان.
Informações
- Podcast
- Publicado28 de maio de 2021 08:27 UTC
- Duração4min
- ClassificaçãoLivre