شعر | با صدای شاعر Schahrouz
-
- History
-
بهترین شعرهای معاصر ایران را با دکلمه خود ِ شاعر بشنوید
ــــــــــــــ♬ــــــــــــــ
برای شنیدن شعرها به تفکیک شاعر، در ساندکلاد ما، بخش پلیلیستها را ببنید
برای دانلود شعرها، در تلگرام ما عضو شوید
-
شهریار | مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم
▨ نام شعر: مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم▨ شاعر: استاد شهریار▨ با صدای: استاد شهریار♪ موسیقی متن: قطعهی «مدار اول» از حسام ناصری و میلاد محمدی♪ پالایش و تنظیم این شعر: شهروز────── ♪ ──────مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرممستانه در این گوشهی میخانه بمیرمدرویشم و بُگذار قلندر منشانهکاکُل همه افشان به سر ِشانه بمیرممیخانه به دور ِ سر ِمن چرخد و اینمپیمان؛ به چرخیدن ِ پیمانه بمیرممن بلبل ِعشاق؛ به دامی نشدم رامدر دام تو هم بی طمع ِدانه بمیرمشمعیُّ و طواف ِحرمی بود که میخواستپروانه بزایم من و پروانه بمیرممن دُرّ یتیمم* صدفم سینهی دریاستبگذار یتیمانه و دُردانه بمیرمبیگانه شمردند مرا در وطن ِخویشتا بیوطن و از همه بیگانه بمیرمکو نیزن ِمیخانه؟ بگو جان به لب آورتا با تب و لب بر لب ِ جانانه بمیرمآن سلسلهی زلف که زُنّار ِ دلم بوددر گردنم آویز که دیوانه بمیرماین دیر مغان تهچک ِ ایران ِ قدیم استاینجاست که من بی چَک و بی چانه بمیرمدر زندگی افسانه شدم در همه آفاقبگذار که در مرگ هم افسانه بمیرمدر گوشهی کاشانه بسی سوختم اماآن شمع نبودم که به کاشانه بمیرمسرباز ِجهادم من و از جبههی اَحرارانصاف کجا رفته که در خانه بمیرم؟▨ سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار────── ♪ ──────پینوشتها؛* دُرّ ِ یتیم یعنی مروارید بزرگ و آبداری که تنها و یکدانه در صدف باشد. در یتیم، گرانبهاتر و ارزشمندتر از مرواریدهای دیگر است▨در یک بیت از این غزل، درباره جهاد صحبت شده که بندهی حقیر علاقمند نبودم در پالایش من حضور داشته باشد؛ اما به رسم امانت آنرا نیز در دکلمه آوردم تا غزل بی کم و کاست به مخاطبان منعکس شود
-
اسماعیل خویی | از میهن آنچه در چمدان دارم
▨ نام شعر: از میهن آنچه در چمدان دارم▨ شاعر: اسماعیل خویی▨ با صدای: اسماعیل خویی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــــــــاین شعر، گلایهای است از شاعر برای دوستان وهمقلمان خود که از طرفی او را به مهاجرت از ایران تشویق کردند و از سوی دیگر او را بایکوت کرده و تنها گذاشتند. در این شعر به شعر شفیعی کدکنی (ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها...) اشاره و از آن انتقاد میشود و همچنین به عبارت (چراغم در این خانه میسوزد) از احمد شاملوــــــــــــــــــــــــوطن کجاست؟دلم برای چه تنگ است؟گاهی از خود میپرسمو دوست کیست؟دلم برای که تنگ است؟ هنوز در گوشم زنگ میزند پیامتان که:"نداری دگر امان این جا"و پندتان که:"خدارا! برو! ممان این جا!"چنینم اکنون از چیست پسکه هر چه سوغات از کوی و سوی شما میرسدبه جز هلاهل و زقوم و زقنبوت ملامت نیست؟چه کردهام؟به جز که پند شما را به جان پذیرفتهامو در نتیجه هماکنونبه لعنتآبادی از خاموشی و فراموشی نخفتهامچرا به سرزنشم چنین و چندین بیپروایید؟خدا نخواسته مستید و منگ؟و یا به دلبری از طاعبان پاک مسلمانهمین تظاهر و تزویری میفرمایید؟به خویشراهم دادیدو در پذیرش و تایید خودپناهم دادید سپاه جهل و جنونراه ِخانه چون بر من بستچه کردهام؟خدای من! اکنون چه کردهام؟چه شدهاست؟که بر شکیبِ خداوارتان گران میآیدهمین کههمچو منی نیزدر کجای چه هنگامی از جهان شماهستچه کردهام؟خدای من چه کردهامکه دوست نیزنهد هیمهام بر آتشِ جان؟درون دوزخِ بیدرکجای مندریغچو رخت بربستم از میهنی که قاتل جان یا آرمانم می شداگر در آن میماندمکاشای کاش میآمدیددر گمرکِ گریزتفتیشم میکردیدتا میدیدیدکه هیچ در چمدانمجز جانم نیستو هیچجز جانمچمدانم نیستگرانبها بیتردیدچرا که ساخت ایران استو پُرپُر از حریرِ سخنحلّهی تنیده ز دلبافته ز جانمصونبه لطفِ خداداد خویشچو جامهدان بهاراز تفتیشبه ویژه وقتیمرزهای بینش و ارزشبه چنگِ گردنهبندان و باجگیران استو چند مشتی فرهنگ سرخوشانهی آهنگ و رنگ نیزدر آن جاسازی کردهامنیازِ جان و دل عاشقیکه نقش ایوان را همارج میگذاردبه کوری دلِ نوخواجهگان مرگپرستی کهجز سکوت و سیاهیآرایهای نپسندندبه خانهایکه خود از پای بست ویران استدریغ، درددریغچه کردهامکه سزاوار سرزنشهاتان باشم؟جز این کهرفتمچرا که میدانستمجز در خامشای گورستاننیستکه میتوانم با تان باشمچه کردهام؟جز این که میدانستمبا تان ماندنجنازه ام خواهد کردجز این که میدیدمرفتن استکه تازهام خواهدکردجز این کهدر کف آن نرخداکه بر سپهرِ شما فرمان میراندنخواس
-
هوشنگ ابتهاج | ای جلاد ننگت باد
▨ نام شعر: بر سواد سنگفش راه (ای جلاد، ننگت باد)▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج (سایه)▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج (سایه)▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــــــــــــــــاین شعر را هوشنگ ابتهاج برای حوادث سیتیر ۱۳۳۱ سروده استـــــــــــــــــــــــــــــبا تمام خشم خویشبا تمام نفرت دیوانهوار خویشمیکشم فریادای جلادننگت بادآه هنگامی که یک انسانمیکشد انسان دیگر رامیکشد در خویشتنانسان بودن رابشنو ای جلادمیرسد آخرروز دیگرگونروز کیفرروز کینخواهیروز بارآوردن این شورهزار خونزیر این باران خونینسبز خواهد گشت بذر کینوین کویر خشکبارور خواهد شد از گلهای نفرینآه هنگامی که خون از خشم سرکشدر تنور قلبها میگیرد آتشبرق سرنیزه چه ناچیز استو خروش خلقهنگامی که میپیچدچون طنین رعد از آفاق تا آفاقچه دلاویز استبشنو ای جلادمیخروشد خشم در شیپورمیکوبد غضب بر طبلهر طرف سر میکشد عصیانو درون بستر خونین خشم خلقزاده میشود طوفانبشنو ای جلادو مپوشان چهره با دستان خونآلودمیشناسندت به صد نقش و نشان مردممیدرخشد زیر برق چکمههای تولکههای خون دامنگیرو به کوه و دشت پیچیده ستنام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفرخواهو به جا ماندهست از خون شهیدانبر سواد سنگ فرش راهنقش یک فریاد:ای جلادننگت باد▨هوشنگ ابتهاجمتخلص به ه.الف سایهامرداد ماه سال ۱۳۳۱
-
اسماعیل خویی | اخوان جان
▨ نام شعر: اخوان جان▨ شاعر: اسماعیل خویی▨ با صدای: اسماعیل خویی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــــــــپیرِ جاوید، چو امید جوانم، اخوان جانای دلِ شعر من ای جان جهانم، اخوان جانعادت است این «اخوان جان»ام خواندنت، که با مننیز نزدیکتری از اخوانم، اخوان جاننه همان طفلِ دبستان تو بودم به جوانیبه کهنسالیِ خود نیز همانم اخوان جانپیرِ شعری و به پیری اندر قِبَلات منهمچنان کودککی ابجدخوانم اخوان جانشیر مادرت حلال! ای پدر پارسیِ منزان که تو واژه نهادی به زبانم اخوان جانپیش تو ای هنرستانِ سخن، دانشَکِ منتا بدان جاست که دانم که ندانم، اخوان جاننهر شعری که روانی به سوی بحرِ معانیموجکت من که به پای تو روانم اخوان جانعطری (بادی) از باغِ خدایی که روان بر دل ماییگرد راهت به سَرِ مژّه نشانم اخوان جانبا من از مرگ خود ای دوست خدا را که مزن دمجانِ دل باشی، مشکن دلِ جانم اخوان جانسیلیِ سیل بلا را همهتن رخ به مدارابر لب بحر فنا راغم خورانم اخوان جانچون یکی صخرهی صما به شکیباییام اماکِی بود طاقت این موجِ گرانم اخوان جانداغِ صد موجِ برادر به جگر دارم و دیگرداغِ دریای پدر را نتوانم اخوان جانمن و تو چون تن و جانیم، بِزی دیر و بمان خوشتویِ جان تا منِ تن نیز بمانم اخوان جاناندر این غربت نهم آب گوارنده نباشدنه ز هواهای عَفِن در خفقانم اخوان جانلیکن ایدر چو هوایم، که به پستویی ماندوآب را مانده به مردابی مانم اخوان جانرود را مانم اندر پس سدّی، خود از این روهمچو مرداب ملول است روانم اخوان جانغربت از گوهرِ خویش است مرا تنها ماندنورنه عمری است غریب از دگرانم، اخوان جانهیچکس با من در غربتِ من نیست معاصرچون عدم، گویی بیرون ز زمانم اخوان جانیار و همکار ندارم، نه ز غربی، نه ز شرقیچون خدا گویی بیرون ز جهانم اخوان جانچاره همرنگ جماعت شدن است، این را دانمچه توان کرد ولیکن نتوانم اخوان جاننی ریاست طلبم چون برخی راستگرایاننه چپولِ جلبی همچو فلانم، اخوان جانشرق و غربی نشناسم که از آن باشم و نز اینکه این و آن نیست به غیر از دو مکانم، اخوان جانشرق و غربی نشناسم؛ نه شمالی نه جنوبیمن همین فردی از ابنا جهانم، اخوان جانوز هرآیین و هرآن رنگ و هرآن بوم که باشدمن هوادارِ انسانِ زمانم، اخوان جانوز هرآن چیز که انسانِ زمان گوید و جویدمن هواخواهِ آزادی و نانم، اخوان جانجان به آزادی زندهست، از آن سان که به نان تنگرچه نَقلی ست دوییِ تن و جانم، اخوان جانمن هم ای عالِم عقلی، به همه عالَم نقلیچون تو با عالمهای شک، نگرانم اخوان جانور بگویم تن و جان یک چیز آید به گمانمهمگمان باشی با من به گمانم، اخوان جانمن و تو چون
-
پروین اعتصامی | امروز و فردا
▨ نام شعر: امروز و فردا (قطعهی شمارهی ۱۶)▨ شاعر: پروین اعتصامی▨ با صدای: آناهیتا فقیه▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــــــــبلبل آهسته به گل گفت شبیکه مرا از تو تمنایی هستمن به پیوند تو یکرای شدمگر تو را نیز چنین رایی هستگفت فردا به گلستان باز آیتا ببینی چه تماشایی هستگر که منظور تو زیبایی ماستهر طرف چهرهی زیبایی هستپا به هرجا که نهی برگ گلی استهمه جا شاهد رعنایی هستباغبانان همگی بیدارندچمن و جوی مصفایی هستقدح از لاله بگیرد نرگسهمهجا ساغر و صهبایی هستنه ز مرغان چمن گمشدهایستنه ز زاغ و زغن آوایی هستنه ز گلچین حوادث خبری استنه به گلشن اثر پایی هستهیچکس را سر بدخویی نیستهمه را میل مدارایی هستگفت رازی که نهان است ببیناگرت دیدهی بینایی هستهم از امروز سخن باید گفتکه خبر داشت که فردایی هست▨ رخشنده اعتصامیمشهور به پروین اعتصامی
-
نادر نادرپور | کتاب پریشان
▨ نام شعر: کتاب پریشان (اشک پدر)▨ شاعر: نادر نادرپور▨ با صدای: نادر نادرپور▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــــــــــــــــــاین شعر را شاعر برای دخترش، پوپک نادرپور نوشته استـــــــــــــــــــــــــــــــامید زیستنم، دیدن دوبارهی توستقراربخش دلم، تاب گاهوارهی توستتو ای شکوفهی ایام آرزومندیبمان که دیدهی من روشن از نظارهی توستنگاه پاک توام صبح آفتابی بودکنون چراغ شبم چشم پرستارهی توستبه یک اشاره مرا رخصت پریدن بخشکه مرغ وحشی دل رامِ یک اشارهی توستبه پارهکردن اوراق هر کتاب مکوشدلم کتاب پریشان پارهپارهی توستشبی نماند که بیگریهام به سر نرسیدزلال اشک پدر، برق گوشوارهی توستدلم چو موج، به سر میدود ز بیم زوالکرانهای که پناهش دهد، کنارهی توستخجسته پوپک من، -ای یگانه کودک من-!امید زیستنم، دیدن دوبارهی توست▨ نادر نادرپوراز کتاب: گیاه و سنگ، نه آتشبه تاریخ دهم اردیبهشت ۱۳۴۱ـــــــــــــــــــــــــــــــپی نوشت یک: این شعر توسط استاد محمدرضا شجریان اجرا شده استپی نوشت دو: ازوبسایت مستطاب پرند (راوی حکایت باقی) برای به اشتراکگذاری این شعر و جزییات آن، سپاسگزاریم
Customer Reviews
عالی
باورم نمیشه دارم صدای قدیمی شاعران رو با چنین کیفیتی میشنوم
🙏🏼
بسیار عالی حظ میبریم ازین دریچه جدید