شاهنامه‌ی فردوسی، با خوانش شادروان اسماعیل قادرپناه

Esmaeil Ghader Panah (Farshid Rabbani)

خوانش کتاب تاریخ اسطوره‌ای ایران زمین، شاهنامه‌ی فردوسی، با صدای گرم، گیرا و حماسی شادروان اسماعیل قادرپناه این خوانش بر اساس شاهنامه‌ی فردوسی نسخه‌ی چاپ مسکو ضبط شده است و طبیعتاً با نسخه‌های معتبر دیگر همانند نسخه‌ی دکتر جلال خالقی مطلق، دارای مغایرت‌هایی چه در واژه گزینی، ترتیب ابیات و وجود یا عدم وجود برخی ابیات است. توجه شود، با احترام به سایر لهجه‌های فارسی، این خوانش بر اساس لهجه‌ی فارسی معیار ایران (تهرانی) تهیه شده است با سپاس از سایت یاسین مدیا برای در اختیار گذاشتن این فایل‌ها

  1. JUL 6

    بخش ۲۸ - ضحاک (بخش ۵ - کشته شدن گاو برمایه )

    نشد سیر ضحاک از آن جست جوی/شد از گاو گیتی پراز گفت‌گوی دوان مادر آمد سوی مرغزار/چنین گفت با مرد زنهاردار که اندیشه‌ای در دلم ایزدی/فراز آمده‌ست از ره بخردی همی کرد باید کزین چاره نیست/که فرزند و شیرین روانمیکیست ببرّم پی از خاک جادوستان/شوم تا سر مرز هندوستان شوم ناپدید از میان گروه/برم خوب‌رخ را به البرز کوه بیاورد فرزند را چون نوند/چو مرغان بر آن تیغ کوه بلند یکی مرد دینی بر آن کوه بود/که از کار گیتی بی‌اندوهبود فرانک بدو گفت کای پاکدین/منم سوگواری ز ایران زمین بدان کاین گرانمایه فرزند من/همی بود خواهد سر انجمن تو را بود باید نگهبان او/پدروار لرزنده بر جان او پذیرفت فرزند او نیکمرد/نیاورد هرگز بدو باد سرد خبر شد به ضحاک بدروزگار/از آن گاو برمایه و مرغزار بیامد از آن کینه چون پیل مست/مر آن گاو برمایه راکرد پست همه هر چه دید اندر او چارپای/بیفگند و زیشان بپرداختجای سبک سوی خان فریدون شتافت/فراوان پژوهید و کس را نیافت به ایوان او آتش اندر فگند/ز پای اندر آورد کاخ بلند

    3 min
  2. JUN 22

    بخش ۲۷ - ضحاک (بخش ۴ - زادن فریدون)

    برآمد بر این روزگار دراز/کشید اژدهافش به تنگی فراز خجسته فریدون ز مادر بزاد/جهان را یکی دیگر آمد نهاد ببالید برسان سرو سهی/همی تافت زو فر شاهنشهی جهانجوی با فر جمشید بود/به کردار تابنده خورشید بود جهان را چو باران به بایستگی/روان را چو دانش به شایستگی به سر بر همی گشت گردان سپهر/شده رام با آفریدون به مهر همان گاو کش نام برمایه بود/ز گاوان ورا برترین پایه بود ز مادر جدا شد چو طاووس نر/به هر موی بر تازه رنگی دگر شده انجمن بر سرش بخردان/ستاره‌شناسان و هم موبدان که کس در جهان گاو چونان ندید/نه از پیرسر کاردانان شنید زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی/به گرد جهان هم بدین جست و جوی فریدون که بودش پدر آبتین/شده تنگ بر آبتین بر زمین گریزان و از خویشتن گشته سیر/برآویخت ناگاه بر کام شیر از آن روزبانان ناپاک مرد/تنی چند روزی بدو باز خورد گرفتند و بردند بسته چو یوز/برو بر سر آورد ضحاک روز خردمند مام فریدون چو دید/که بر جفت او بر چنان بد رسید فرانک بدش نام و فرخنده بود/به مهر فریدون دل آگنده بود پر از داغ دل خستهٔ روزگار/همی رفت پویان بدان مرغزار کجا نامور گاو برمایه بود/که بایسته بر تنش پیرایه بود به پیش نگهبان آن مرغزار/خروشید و بارید خون بر کنار بدو گفت کاین کودک شیرخوار/ز من روزگاری به زنهار دار پدروارش از مادر اندر پذیر/وز این گاو نغزش بپرور به شیر و گر باره خواهی روانم تو راست/گروگان کنم جان بدان کت هواست پرستندهٔ بیشه و گاو نغز/چنین داد پاسخ بدان پاک مغز که چون بنده در پیش فرزند تو/بباشم پرستندهٔ پند تو سه سالش همی داد زان گاو شیر/هشیوار بیدار زنهارگیر

    4 min
  3. JUN 9

    بخش ۲۶ - ضحاک (بخش ۳ - خواب دیدن ضحاک)

    چو از روزگارش چهل سال ماند/نگر تابه سر برش یزدان چه راند در ایوان شاهی شبی دیر یاز/به خواباندرون بود با ارنواز چنان دید کز کاخ شاهنشهان/سه جنگیپدید آمدی ناگهان دو مهتر یکی کهتر اندر میان/به بالایسرو و به فرّ کیان کمر بستن و رفتن شاهوار/به چنگاندرون گُرزهٔ گاوسار دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ/نهادی بهگردن برش پالهنگ همی تاختی تا دماوند کوه/کشان و دواناز پس اندر گروه بپیچید ضحاک بیدادگر/بدرّیدش از هولگفتی جگر یکی بانگ بر زد به خواب اندرون/کهلرزان شد آن خانهٔ صدستون بجَستند خورشیدرویان ز جای/از آنغلغل نامور کدخدای چنین گفت ضحاک را ارنواز/که شاها چهبودت نگویی به راز که خفته به آرام در خان خویش/بر اینسان بترسیدی از جان خویش زمین هفت کشور به فرمان تو است/دد ودام و مردم به پیمان تو است به خورشیدرویان جهاندار گفت/که چونینشگفتی بشاید نهفت که گر از من این داستان بشنوید/شودتاندل از جان من ناامید به شاه گرانمایه گفت ارنواز/که بر مابباید گشادنت راز توانیم کردن مگر چاره‌ای/که بی‌چاره‌اینیست پتیاره‌ای سپهبد گشاد آن نهان از نهفت/همه خوابیک یک بدیشان بگفت چنین گفت با نامور ماهروی/که مگذاراین را ره چاره جوی نگین زمانه سر تخت تو است/جهان روشناز نامور بخت تو است تو داری جهان زیر انگشتری/دد و مردمو مرغ و دیو و پری ز هر کشوری گِرد کن مهتران/ازاخترشناسان و افسونگران سخن سربه‌سر موبدان را بگوی/پژوهش کنو راستی بازجوی نگه کن که هوش تو بر دست کیست/ز مردمشمار ار ز دیو و پریست چو دانسته شد چاره ساز آن زمان/بهخیره مترس از بد بدگمان شه پر منش را خوش آمد سخن/که آن سروسیمین برافگند بن جهان از شب تیره چون پرّ زاغ/همانگهسر از کوه بر زد چراغ تو گفتی که بر گنبد لاژورد/بگستردخورشید یاقوت زرد سپهبد به هر جا که بد موبدی/سخن دانو بیداردل بخردی ز کشور به نزدیک خویش آورید/بگفت آنجگرخسته خوابی که دید نهانی سخن کردشان آشکار/ز نیک و بد وگردش روزگار که بر من زمانه کی آید بسر/که راباشد این تاج و تخت و کمر گر این راز با من بباید گشاد/و گر سربه خواری بباید نهاد لب موبدان خشک و رخساره تر/زبان پر زگفتار با یکدگر که گر بودنی باز گوییم راست/به جانستپیکار و جان بی‌بهاست و گر نشنود بودنی‌ها درست/بباید هماکنون ز جان دست شست سه روز اندر این کار شد روزگار/سخنکس نیارست کرد آشکار به روز چهارم برآشفت شاه/بر آنموبدان نماینده راه که گر زنده‌تان دار باید بسود/و گربودنی‌ها بباید نمود همه موبدان سرفگنده نگون/پر از هولدل، دیدگان پر ز خون از آن نامداران بسیار هوش/یکی بودبینادل و تیزگوش خردمند و بیدار و زیرک به نام/کز آنموبدان او زدی پیش گام دلش تنگ‌تر گشت و ناباک شد/گشادهزبان پیش ضحاک شد بدو گفت پردخته کن سر ز باد/که جزمرگ را کس ز مادر نزاد جهاندار پیش از تو بسیار بود/که تختمهی را سزاوار بود فراوان غم و شادمانی شمرد/برفت وجهان دیگری را سپرد اگر بارهٔ آهنینی به پای/سپهرت بسایدنمانی به جای کسی را بود زین سپس تخت تو/به خاکاندر آرد سر و بخت تو کجا نام او آفریدون بود/زمین راسپهری همایون بود هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد/نیامد گهپرسش و سرد باد چو او زاید از مادر پرهنر/به ساندرختی شود بارور به مردی رسد بر کشد سر به ماه/کمرجوید و تاج و تخت و کلاه به بالا شود چون یکی سرو برز/به گردنبرآرد ز پولاد گُرز زند بر سرت گُرزهٔ گاوسار/بگیردت زارو ببنددت خوار بدو گفت ضحاک ناپاک دین/چرا بنددم ازمنش چیست کین دلاور بدو گفت گر بخردی/کسی بی‌بهانهنسازد بدی برآید به دست تو هوش پدرش/از آن دردگردد پر از کینه سرش یکی گاو برمایه خواهد بدن/جهانجوی رادایه خواهد بدن تبه گردد آن هم به دست تو بر/بدینکین کِشد گُرزهٔ گاوسر چو بشنید ضحاک بگشاد گوش/ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش گرانمایه از پیش تخت بلند/بتابید رویاز نهیب گزند چو آمد دل نامور باز جای/به تخت کیاناندر آورد پای نشان فریدون به گرد جهان/همی باز جستآشکار و نهان نه آرام بودش نه خواب و نه خورد/شدهروز روشن بر او لاژورد

    9 min
  4. JUN 9

    بخش ۲۵ - ضحاک (بخش ۲ - پدید آمدن قوم کرد)

    چنان بد که هر شب دو مرد جوان/چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان خورشگر ببردی به ایوان شاه/همی ساختی راه درمان شاه بکشتی و مغزش بپرداختی/مر آن اژدها را خورش ساختی دو پاکیزه از گوهر پادشا/دو مرد گرانمایه و پارسا یکی نام ارمایل پاک‌دین/دگر نام گرمایل پیشبین چنان بد که بودند روزی به هم/سخن رفت هر گونه از بیش و کم ز بیدادگر شاه وز لشکرش/و زان رسم‌های بد اندر خورش یکی گفت ما را به خوالیگری/بباید بر شاه رفت آوری و زان پس یکی چاره‌ای ساختن/ز هر گونه اندیشه انداختن مگر زین دو تن را که ریزند خون/یکی را توان آوریدن برون برفتند و خوالیگری ساختند/خورش‌ها و اندازه بشناختند خورش خانهٔ پادشاه جهان/گرفت آن دو بیدار دل در نهان چو آمد به هنگام خون ریختن/به شیرین روان اندر آویختن از آن روزبانان مردم‌کُشان گرفته دو مرد جوان را کشان زنان پیش خوالیگران تاختند/ز بالا به روی اندر انداختند پر از درد خوالیگران را جگر/پر از خون دو دیده پر از کینه سر همی بنگرید این بدان آن بدین/ز کردار بیداد شاه زمین از آن دو یکی را بپرداختند/جز این چاره‌ای نیز نشناختند برون کرد مغز سر گوسفند/بیامیخت با مغز آن ارجمند یکی را به جان داد زنهار و گفت/نگر تا بیاری سر اندر نهفت نگر تا نباشی به آباد شهر/تو را از جهان دشت و کوه است بهر به جای سرش زان سری بی‌بها/خورش ساختند از پی اژدها از این گونه هر ماهیان سی جوان/از ایشان همی یافتندی روان چو گرد آمدی مرد از ایشان دویست/بر آن سان که نشناختندی که کیست خورشگر بدیشان بزی چند و میش/سپردی و صحرا نهادند پیش کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد/که ز آباد ناید به دل برش یاد پس آیین ضحاک وارونه‌خوی/چنان بد که چون می‌بدش آرزوی ز مردان جنگی یکی خواستی/بکشتی چو با دیو برخاستی کجا نامور دختری خوبروی/به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی پرستنده کردیش بر پیش خویش/نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش

    5 min
  5. 01/24/2022

    بخش ۲۳ - جمشید (بخش ۴ - کشته شدن جمشید)

    از آن پس بر آمد ز ایران خروش/پدید آمد از هر سوى جنگ و جوش سیه گشت رخشنده روز سپید/گسستند پیوند از جمّشید بر او تیره شد فرّه‌ی ایزدى/به کژى گرائید و نابخردى پدید آمد از هر سوى خسروى/یکى نامجویى ز هر پهلوى سپه کرده و جنگ را ساخته/دل از مهر جمشید پرداخته یکایک ز ایران بر آمد سپاه/سوى تازیان بر گرفتند راه شنودند کان جا یکى مهترست/پر از هول شاه اژدها پیکرست سواران ایران همه شاه‌جوى/نهادند یک سر به ضحاک روى به شاهى بر او آفرین خواندند/ورا شاه ایران زمین خواندند کى اژدهافش بیامد چو باد/به ایران زمین تاج بر سر نهاد از ایران و از تازیان لشکرى/گزین کرد گرد از همه کشورى سوى تخت جمشید بنهاد روى/چو انگشترى کرد گیتى بر اوى چو جمشید را بخت شد کندرو/به تنگ اندر آمد جهاندار نو برفت و بدو داد تخت و کلا ه/بزرگى و دیهیم و گنج و سپاه چو صد سالش اندر جهان کس ندید/بر او نام شاهى و او ناپدید صدم سال روزى به دریاى چین/پدید آمد آن شاه ناپاک دین نهان گشته بود از بد اژدها/نیامد به فرجام هم ز او رها چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ/یکایک ندادش زمانى درنگ به ارّه‌ش سراسر بدو نیم کرد/جهان را از او پاک بى‌بیم کرد شد آن تخت شاهى و آن دستگاه/زمانه ربودش چو بیجاده کاه از او بیش بر تخت شاهى که بود/بر آن رنج بردن چه آمدش سود گذشته بر او سالیان هفتصد/پدید آوریده همه نیک و بد چه باید همه زندگانى دراز/چو گیتى نخواهد گشادنت راز همى پروراندت با شهد و نوش/جز آواز نرمت نیاید به گوش یکایک چو گویى که گسترد مهر/نخواهد نمودن ببد نیز چهر بدو شاد باشى و نازى بدوى/همان راز دل را گشایى بدوى یکى نغز بازى برون آورد/به دلت اندرون درد و خون آورد دلم سیر شد زین سراى سپنج/خدایا مرا زود برهان ز رنج

    4 min
  6. 01/24/2022

    بخش ۲۲ - جمشید (بخش ۳ - خوالیگری کردن ابلیس)

    جوانى بر آراست از خویشتن/سخنگوى و بینا دل و رای‌زن همیدون به ضحاک بنهاد روى/نبودش به جز آفرین گفت و گوى بدو گفت اگر شاه را در خورم/یکى نامور پاک خوالیگرم چو بشنید ضحاک بنواختش/ز بهر خورش جایگه ساختش کلید خورش خانه‌ی پادشا/بدو داد دستور فرمان روا فراوان نبود آن زمان پرورش/که کم‌تر بد از خوردنی‌ها خورش ز هر گوشت از مرغ و از چارپاى/خورشگر بیاورد یک یک به جاى به خونش بپرورد بر سان شیر/بدان تا کند پادشا را دلیر سخن هر چه گویدش فرمان کند/به فرمان او دل گروگان کند خورش زرده‌ی خایه دادش نخست/بدان داشتش یک زمان تندرست بخورد و بر او آفرین کرد سخت/مزه یافت خواندش ورا نیک بخت چنین گفت ابلیس نیرنگ‌ساز/که شادان زى اى شاه گردن‌فراز که فردات از آن گونه سازم خورش/کز او باشدت سر بسر پرورش برفت و همه شب سگالش گرفت/که فردا ز خوردن چه سازد شگفت خورش‌ها ز کبک و تذرو سپید/بسازید و آمد دلى پر امید شه تازیان چون به نان دست برد/سر کم خرد مهر او را سپرد سیم روز خوان را به مرغ و بره/بیاراستش گونه گون یک‌سره به روز چهارم چو بنهاد خوان/خورش ساخت از پشت گاو جوان بدو اندرون زعفران و گلاب/همان سال خورده مى و مشک ناب چو ضحاک دست اندر آورد و خورد/شگفت آمدش زان هشیوار مرد بدو گفت بنگر که از آرزوى/چه خواهى بگو با من اى نیک‌خوى خورشگر بدو گفت کاى پادشا/همیشه بزى شاد و فرمان روا مرا دل سراسر پر از مهر تست/همه توشه‌ی جانم از چهر تست یکى حاجتستم به نزدیک شاه/و گر چه مرا نیست این پایگاه که فرمان دهد تا سر کتف اوى/ببوسم بدو بر نهم چشم و روى چو ضحاک بشنید گفتار اوى/نهانى ندانست بازار اوى بدو گفت دارم من این کام تو/بلندى بگیرد از این نام تو بفرمود تا دیو چون جفت او/همى بوسه داد از بر سفت او ببوسید و شد بر زمین ناپدید/کس اندر جهان این شگفتى ندید دو مار سیه از دو کتفش برست/غمى گشت و از هر سوى چاره جست سرانجام ببرید هر دو ز کفت/سزد گر بمانى بدین در شگفت چو شاخ درخت آن دو مار سیاه/بر آمد دگر باره از کتف شاه پزشکان فرزانه گرد آمدند/همه یک به یک داستان‌ها زدند ز هر گونه نیرنگ‌ها ساختند/مر آن درد را چاره نشناختند به سان پزشکى پس ابلیس تفت/به فرزانگى نزد ضحاک رفت بدو گفت کاین بودنى کار بود/بمان تا چه گردد نباید درود خورش ساز و آرامشان ده بخورد/نباید جز این چاره نیز کرد به جز مغز مردم مدهشان خورش/مگر خود بمیرند از این پرورش نگر تا که ابلیس از این گفت گوى/چه کرد و چه خواست اندرین جستجوى مگر تا یکى چاره سازد نهان/که پردخته گردد ز مردم جهان

    6 min
  7. 01/19/2022

    بخش ۲۱ - جمشید (بخش ۲ - کشته شدن مرداس)

    يكى مرد بود اندر آن روزگار/ز دشت سواران نيزه گذار گرانمايه هم شاه و هم نيک مرد/ز ترس جهاندار با باد سرد كه مرداس نام گرانمايه بود/به داد و دهش برترين پايه بود مر او را ز دوشيدنى چارپاى/ز هر يک هزار آمدندى بجاى همان گاو دوشا به فرمانبرى/همان تازى اسب گزيده مرى بز و ميش بد شيرور همچنين/به دوشيزگان داده بد پاک دين به شير آن كسى را كه بودى نياز/بدان خواسته دست بردى فراز پسر بد مر اين پاک دل را يكى/كش از مهر بهره نبود اندكى جهانجوى را نام ضحاک بود/دلير و سبكسار و ناپاک بود كجا بيوراسپش همى‌خواندند/چنين نام بر پهلوى راندند كجا بيور از پهلوانى شمار/بود بر زبان درى ده هزار ز اسپان تازى به زرين ستام/ورا بود بيور كه بردند نام شب و روز بودى دو بهره به زين/ز روى بزرگى نه از روى كين چنان بد كه ابليس روزى پگاه/بيامد به سان يكى نيک خواه دل مهتر از راه نيكى ببرد/جوان گوش گفتار او را سپرد بدو گفت پيمانت خواهم نخست/پس آنگه سخن برگشايم درست جوان نيک‌دل گشت فرمانش كرد/چنان چون بفرمود سوگند خورد كه راز تو با كس نگويم ز بن/ز تو بشنوم هر چه گویى سخن بدو گفت جز تو كسى كدخداى/چه بايد همى با تو اندر سراى چه بايد پدر كش پسر چون تو بود/يكى پندت از من ببايد شنود زمانه بر اين خواجه‌ی سالخورد/همى دير ماند تو اندر نورد بگير اين سر مايه‌ور جاه او/تو را زيبد اندر جهان گاه او بر اين گفته‌ی من چو دارى وفا/جهاندار باشى يكى پادشا چو ضحاک بشنيد انديشه كرد/ز خون پدر شد دلش پر ز درد به ابليس گفت اين سزاوار نيست/دگر گوى كاين از در كار نيست بدو گفت گر بگذرى زين سخن/بتابى ز سوگند و پيمان من بماند به گردنت سوگند و بند/شوى خوار و ماند پدرت ارجمند سر مرد تازى به دام آوريد/چنان شد كه فرمان او برگزيد بپرسيد كاين چاره با من بگوى/نتابم ز راى تو من هيچ روى بدو گفت من چاره سازم تو را/به خورشيد سر بر فرازم تو را مر آن پادشا را در اندر سراى/يكى بوستان بود بس دلگشاى گرانمايه شبگير بر خاستى/ز بهر پرستش بياراستى سر و تن بشستى نهفته به باغ/پرستنده با او ببردى چراغ بياورد وارونه ابليس بند/يكى ژرف چاهى به ره بر بكند پس ابليس وارونه آن ژرف چاه/به خاشاک پوشيد و بسترد راه سر تازيان مهتر نامجوى/شب آمد سوى باغ بنهاد روى به چاه اندر افتاد و بشكست پست/شد آن نيک‌دل مرد يزدان پرست به هر نيک و بد شاه آزاد مرد/به فرزند بر نازده باد سرد همى پروريدش به ناز و به رنج/بدو بود شاد و بدو داد گنج چنان بدگهر شوخ فرزند او/بگشت از ره داد و پيوند او به خون پدر گشت هم‌داستان/ز دانا شنيدم من اين داستان كه فرزند بد گر شود نرّه شير/به خون پدر هم نباشد دلير مگر در نهانش سخن ديگرست/پژوهنده را راز با مادرست فرومايه ضحاک بيدادگر/بدين چاره بگرفت جاى پدر به سر بر نهاد افسر تازيان/بر ايشان ببخشيد سود و زيان چو ابليس پيوسته ديد آن سخن/يكى بند بد را نو افگند بن بدو گفت گر سوى من تافتى/ز گيتى همه كام دل يافتى اگر همچنين نيز پيمان كنى/نپيچى ز گفتار و فرمان كنى جهان سر به سر پادشاهى تو راست/دد و مردم و مرغ و ماهى تو راست چو اين كرده شد ساز ديگر گرفت/يكى چاره كرد از شگفتى شگفت

    8 min

About

خوانش کتاب تاریخ اسطوره‌ای ایران زمین، شاهنامه‌ی فردوسی، با صدای گرم، گیرا و حماسی شادروان اسماعیل قادرپناه این خوانش بر اساس شاهنامه‌ی فردوسی نسخه‌ی چاپ مسکو ضبط شده است و طبیعتاً با نسخه‌های معتبر دیگر همانند نسخه‌ی دکتر جلال خالقی مطلق، دارای مغایرت‌هایی چه در واژه گزینی، ترتیب ابیات و وجود یا عدم وجود برخی ابیات است. توجه شود، با احترام به سایر لهجه‌های فارسی، این خوانش بر اساس لهجه‌ی فارسی معیار ایران (تهرانی) تهیه شده است با سپاس از سایت یاسین مدیا برای در اختیار گذاشتن این فایل‌ها

You Might Also Like