نقاشی خیال با شعر

Gholamreza Aminian

دریچه‌ای گشودام تا ببینی جهان پر آشوب مرا، رقص حنجره‌ام با غبارهای ذهن مرا، ترک برداشتن بغض‌های مرا، ریختن اشکهای مرا، رویای مرا و مرا ©

  1. چشم انتظار

    5D AGO

    چشم انتظار

    کوچ میکنم می‌روم از اینجا خانه‌ام هرجا من یک دوره‌ گردم دورت بگردم! من به دوردست‌ها می‌اندیشم من خود یک اندیشه‌‌ام حبس‌شده در یک شیشه‌‌ام با دیوار‌هایی نازک با من به آرامی حرف بزن کنارم کمی بنشین با من حرف بزن بپرس روزت چطور بود؟ شهر با تو‌ مهربان بود؟ چقدر پیر شده‌ام با اینکه هنوز از دروازه‌ شهر هم خارج نشده‌ام می‌بینی؟ ساعت‌ها با ما سر صلح ندارند همین کافیست که اینجا جای ما نیست فکر کنی چگونه می‌خواهم کوچ کنم؟ پیاده یا سواره؟ سوار برعرشه کشتی یا بالهای‌ یک قرتی؟ طیاره را می‌گویم! تو چه میگویی؟ شاید با چشمان بسته بهتر ببینم آب می‌بینم خود را در میان موج‌ اما در جمع می‌بینم پس باید همراهانی با خود ببرم خاطرات کودکی؟ شاید اشعار رودکی؟ حتما آرزوهای آبی؟ هرگز اینبار سبک می‌خواهم بروم شاید تو را هم با خود نبرم! با که میخواهم در راه صحبت کنم؟! به این می‌اندیشم اصلا برای حل همین سفر می‌روم تو اما بمان باشد؟ می‌مانی؟ منظورم، منتظرم می‌مانی؟

    4 min
  2. تلخ، شیرین

    AUG 8

    تلخ، شیرین

    چگونه ادا کنم؟ چگونه گره از این سخن خود باز کنم؟ چگونه فریاد زنم با دهانی که خودخواسته فرو بسته‌ام؟ حتی می‌‌لرزد قلمم وقتی که به آن می‌اندیشم   وقتی که شیطان خودی می‌نماید با برق چکه و صدای سم خود عرض اندام می‌نماید ‌ فکر نکنی که او حتی برای یک لحظه‌ چشمانش را بسته است او یک عمر را برای همین لحظه کمین نشسته است خواهید دید چگونه تمام راه‌ها را بر مهره‌هایشان‌ بسته است و جز ذلت و خواری برایشان چیزی ننوشته است   و اشتباه هم نکن نگو که عدالت کجاست چگونه با این همه ظلم دستگاه عدل پابرجاست تو چه دانی کدام پاره‌‌ از دردها طلاست مزد آنهایی که در قلبشان هنوز بارقه‌هایی از نور ماناست   وقتی که شعله‌های شقاوت تا فلک سر می‌کشند و دل‌‌های دردمند را تا مغز استخان می‌خراشند فکر نکنی که چه آسان ظالم به اهدافش رسیده است این‌‌ها هم تله خود اوست تا تنها اتمام حجتی ‌کرده باشد برای عذاب دردناکی که برایشان مهیا کرده است جهان پر است از ملولی برای او که کمی تاریخ خوانده است   برای تو هم که او این درد را برای تو خواسته است نه که برای عذابت بلکه برای رد کردن خودت از سوراخ غربالش یا نشاندنت‌ در جایگاهی مقربتر از دیگر بندگانش باید که صبور باشی تا پس دهی امتحانش و چون وعده سحر نزدیک است بر‌ کسی که حرارت خورشید را لااقل یکبار درک کرده است حلاوت هر چه از او بر او رسد، چون قند شیرین است

    4 min
  3. زبان سرخ

    JUL 1

    زبان سرخ

    ایستاده‌ای و به نقطه‌ای خیره‌ شده‌ای گه گاهی هم نیم نگاهی به من می‌اندازی می‌دانم تو این راه را قبلا بارها رفته‌ای و هزاران بار هم آنرا در ذهنت مرور کرده‌ای اما من چه کمکی می‌توانم به تو بکنم من هم مثل خودت یک سیب خورده‌ام من هم مثل تو از اسبم به پایین افتاده‌ام از من همراهی بخواه، اما پاسپانی نه   بر روی زمین مورچه‌ای را به تو نشان می‌دهم که یک پایش آسیب دیده است بعد کلی جستجو خانه‌اش را پیدا می‌کنی و کمکش میکنی تا به خانه‌اش برگردد اما آیا او هم همین را می‌خواست؟ و آیا به نفعش بود؟ مورچه‌ای‌ که یک پایش شکسته را چه کسی می‌خواهد؟   به آن زنی که در آن سمت خیابان ایستاده نگاه کن ببین چقدر زیر چشمانش گود افتاده میدانی چرا؟ چون چند شب است که خوب نخوابیده  چرا؟! چون دخترش از خانه فرار کرده برای این زن چه باید کرد؟ کمکش کرد تا دخترش به خانه برگردد؟ آیا دختر هم همین را می‌خواهد؟ و آیا به نفعش هست؟   با آدم سالخورده‌ای که هزار درد بی‌درمان گرفته چه باید کرد؟ برای خاطر چه کسی؟ برای دکتری که تنها نسخه جراحی در آستین دارد، یا جامعه‌ای که از سنت‌شکی می‌هراسد و یا خانواده‌ای که نگران آبرویش در میان در و همسایه است؟ خودش چه؟ برای خودش چه چیزی بهتر چیست؟ اینکه انگشتانت هنوز تکان می‌خورند معنی‌اش چیست؟ زندگی در تفسیر چیست؟   ما بیشتر از آنچه باید در کار طبیعت دخالت ‌می‌کنیم طبیعت تنها یک کار دارد و آن نوسازی خویش است و ما در تقلا برای حفظ یک سکانس‌!‌ به بچه آدمیزاد نگاه کن! ببین چقدر ضعیف‌ و نحیف گشته ما این بلا را بر سرش آورده‌ایم با یک عمر دخالت‌های بی‌جا در تمام شوون زندگیش، از ریز و درشتش از اینکه به چه چیزی می‌تواند دست بزند تا اینکه کی می‌تواند حرف بزند از اینکه با چه چیزی می‌تواند بازی بکند تا اینکه با چه کسانی می‌تواند رفت و آمد کند از اینکه چه لباسی می‌تواند بپوشد تا اینکه به چه چیزی می‌تواند گوش کند از اینکه در چه رشته‌ای می‌تواند تحصیل کند تا اینکه با چه کسی می‌تواند آمیزش کند   بعد همین انسان‌ خودخواه زیاده‌خواه در وقت پیری انتظار داد که بچه‌هایش او را تر و خشک کند. چه شد؟ تو که یک عمر ادای آدم‌های همه‌چیزدان را  در می‌آوردی، چرا فکری برای پیری خودت نکرده‌ای؟‌‌؟ دوران بچه‌گی‌ و جوانی‌‌شان بس نبود که انتظار داشته باشی میان‌سالگیشان را هم به پای کهولت شما بریزند؟   و همه اینها نتیجه همان دخالت‌های بی‌جا در طبیعت بکر بچه‌هاست، چه از روی خودخواهی و چه از روی نادانی. ولشان کنید. بچه‌ها را بگذارید تا کودکی کنند، از بچه‌هایتان کلفت و نوکر نسازید. اگر شما این کاره هستید تنها فکری برای پیری خودتان بکنید. برای بچه‌هایتان تنها یک هم‌بند باشید نه زندان‌بان. این زندان‌بند است که به زندانیش می‌گوید که کی باید غذا بخورد، کی باید بخوابد، کی باید هوا بخورد، ‌و کی باید ملاقاتی داشته باشد. هم‌بند اما تنها دو گوش شنوا دارد و یک آغوش گرم تنها اگر لازم باشد.   و انسان واقعا جز همراهی چیزی در این دنیا لازم ندارد. تنها اینکه کسی باشد که ببیند، بشنود، بفهمد، بخندد، بغض کند، گریه کند و خلاصه ... آینه باشد، و خالی! خالی از هر نوع قضاوتی.   آری، از من همراهی بخواه، اما پاسپانی نه، من برای پیری خود فکری کرده‌ام‌. ‌

    6 min
  4. قهوه تلخ

    MAY 6

    قهوه تلخ

    همین بود، نبود؟  شب بود، نبود؟  ترسیده بود، نبود؟  تنها بود، تنها  مثل یک مرداب  بی‌حرکت، بی‌معنی، بی‌جهت  و تلخ!  چه می‌شد کرد؟  چه می‌توانست کرد؟  چه باید می‌کرد؟  باز شاید تشعشش آفتابی  یا تابش نور مهتابی  یا چند لکه ابری  با چند قطره بارانی  یا دست نوازش‌گر پدری  یا محبت‌‌های بی‌دریغ مادری  باید امتحان می‌کرد  یک کاری می‌کرد  از یکجا نشستن آخر چه سود  از زانوی غم به بغل گرفتن چه فایده  اگر می‌شود رفت چرا باید ایستاد؟  چرا باید گذاشت تا هدر شد؟  و چه کاری هم کرد!  کارستان‌!   و خوب هم تمامش کرد!  زندگی را مثل زمین قصه‌ها‌ کرد  هم تلخ، هم شیرین  هم رنج، هم گنج  هم بالا، هم پایین‌‌  ‌این زندگی، هر لحظه‌اش را باید ستود  حتی شده با فرستاد یک درود  یا زدن هر حرکتی  حتی شده با بیهوده پرسه زدنی  مثل گفتن چند جمله دوستت دارم  یا نشان دادن اینکه برو پشتت را دارم  با عاشقانه درکنار هم زیستن  در سختی‌ها با هم گریستن  در شادی‌ها با هم خندیدن، رقصیدن  همین بود، نبود؟  کافی بود، نبود؟  و آخرین پرده!  تصویر یک پیجک رونده  وقتی دیگر هیچ رمقی نمانده  جز واپسین دم و بازدم عاشقانه  و بعد افتادن یک برگ  در زمینی پوشیده از گل و سنگ  و گفتن خداحافظ  یعنی که هنوز امید دارم  یعنی که جز تو کسی را ندارم  یعنی همه چیز را به تو می‌سپارم  همین بود، نبود؟  قشنگ بود، نبود؟

    4 min

About

دریچه‌ای گشودام تا ببینی جهان پر آشوب مرا، رقص حنجره‌ام با غبارهای ذهن مرا، ترک برداشتن بغض‌های مرا، ریختن اشکهای مرا، رویای مرا و مرا ©

You Might Also Like